معجزه، تمنای دیده شدن بود برای دختر فقیر کدام دست فرصت نوشتن را از تو گرفت؟ کدام خدا چنین عروسکی ساخت که وقت نکرد نگاهی بیاندازد به چیزی که ساخته؟ دستت را کجا جا گذاشتی؟ کسی به تو حرفی از خاله بودن من زده بود؟که بی اختیار خاله خطابم کردی و ای کاش هرگز... مرا خاله نمی خواندی! دردت را به من نمی گفتی! درد را نه با دعا درمان است و نه حتا... از من چرا دستکش خواستی که معلوم نباشد.. که معلوم نباشد چیزی به نام انگشت کم داری! معلوم مگر می شود نباشد؟! کمبود هرچیز در هرکس به کلی مفهوم است.. حقیقت را باید پذیرفت و من برایت فلسفه بافی نکردم.. شرم دارم از امید ساده لوحانه ای که به تو... و مانده ام که چرا تو ساده لوحانه تر پذیرفتی و بعد بوسیدیم و رفتی!!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |